کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

دو یار بى وفا

سرگذشت ضحاک را طبرسى از خود وى چنین نقل مى کند: گفت من و مالک ابن نضر ارحبى بر امام حسین علیه السلام وارد شدیم و با عرض سلام در محضر وى نشستیم ، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظورى نزد من آمده اید؟ گفتیم براى عرض سلام و دعاى عافیت شرفیاب گشته ایم تا هم تجدید عهدى شده باشد و هم به شما خبر دهیم که مردم کوفه براى جنگ با شما آماده اند امام گفت حسبى الله و نعم الوکیل و چون خواستیم مرخص شویم و با سلام و دعا خداحافظى کردیم ، فرمود چه مانعى دارید که مرا یارى نمایید؟ رفیق من مالک بن نضر گفت هم قرض داریم و هم گرفتار زن و بچه ایم ، من گفتم مرا نیز همین گرفتارى هاى قرضى و زن و بچه هست اما در عین حال اگر به من حق مى دهى که هرگاه بى یاور شدى و یارى من دیگر تو را مفید نباشد، به راه خود بروم براى فداکارى تا آن موقع حاضرم .
امام با همین شرط مرا پذیرفت ، نزد وى ماندم و چون روز عاشورا یاران وى به شهادت رسیدند و دشمن به خود و جوانان او راه پیدا کرد و از یاران امام جز دو نفر یعنى سوید بن عمرو بن ابى مطاع خشعمى و بشر بن عمرو حضرمى کسى باقى نماند، گفتم اى فرزند رسول خدا مى دانى که من و تو را قرار بر این بود که تا براى تو یاورانى باشند بمانم و یارى کنم و آنگاه که یاران تو کشته شدند آزاد باشم تا بروم ؟ فرمود راست گفتى ، اما چگونه از دست این همه لشکر مى گریزى اگر راهى دارى مرا با تو کارى نیست ، ضحاک مى گوید من آنگاه که اصحاب عمر بن سعد اسب هاى ما را پى مى کردند، اسب خود را در خیمه اى میان خیمه ها بسته بودم و پیاده جنگ مى کردم و تا آنجا توفیق داشتم که دو نفر از دشمنان امام را کشتم و دست دیگرى را بریدم ، و آن روز چندین بار امام درباره من گفت ال تشلل ، لا یقطع الله یدک ، جزاک الله خیرا من اهل بیت نبیک صلى الله علیه و آله و آنگاه که مرا اذن رفتن داد اسب خود را بیرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر کنار سم هاى خود ایستاد آنگاه جلوش را رها کردم و ناچار لشکریان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بیرون رفتم و یازده نفر مرا تعقیب کردند و نزدیک بود که مرا دریابند و گرفتار شوم اما کثیر بن عبدالله شعبى و ایوب بن مسرح خیوانى و قیس بن عبدالله صائدى مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.
درست است که باید بر حال این مرد هم تاسف خورد که از چنان سعادتى دست کشید، و چنان امامى را تنها گذاشت و چنان فرصتى را به رایگان از دست داد، با آنکه مى توانست او هم یکى از امثال حبیب بن مظهر اسدى و بریر بن خضیر همدانى باشد، اما وضع او با مردم کوفه بسیار فرق دارد، این مرد نامه به امام ننوشته بود، و پیمان فداکارى نبسته بود، و با مسلم بن عقیل بیعت نکرده بود، و هنگامى که خدمت امام رسید همانچه را انجام داد مدعى شد و دم از جانبازى و فداکارى تا هر جا که باشد نزد، و خود گفت که تا کجا حاضرم ، اما مردمى که با مسلم بیعت کرده بودند، در شب نهم ذى حجه او را تنها در میان کوچه هاى کوفه گذاشتند و اگر زنى او را به خانه خود راه نمى داد و سیرآب نمى کرد، کسى نبود که این مقدار خدمت را انجام دهد.

مردم و شناخت حق و باطل

عمرو بن قرظه انصارى که پدرش قرظه بن کعب خزرجى از اصحاب رسول خدا بود در جنگ احد و غزوات بعدى همراه رسول خدا جهاد کرد و در خلافت عمر به کوفه آمد و به مردم ، علم فقه مى آموخت و خود یکى از یاران فداکار ابا عبدالله علیه السلام است به گفته ابن طاووس در لهوف (روز عاشورا) تا در اثر زخم هاى فراوان از پا درنیامد، صدمه اى به امام علیه السلام نرسید و تیرها را با دست و شمشیرها را با جان فرا مى گرفت و چون به روى خاک غلطید به روى امام نگریست و گفت اى فرزند رسول خدا آیا به آنچه بر عهده من بود وفا کردم ؟ امام در پاسخ وى فرمود نعم و انت امامى فى الجنه آرى وفا کردى و تو در بهشت هم پیش روى من خواهى بود، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو حسین تو هم اکنون مى رسد، ثبات و پایدارى این رادمردان تا این حد راستى مایه حیرت است و از اینان باید در شگفت بود و با این ارواح پاک ملکوتى باید درود و سلام فرستاد که قیافه هاى مختلف زندگى و چهره هاى بهم کشیده حوادث قیافه آنان را تغییر نداد، و در مسیر مقدس ایشان انحرافى به وجود نیاورد.

قد غیر الطعن منهم کل جارحه

 

الاالمکارم فى امن من الغیر 

چه بسیار مردمى که در طول تاریخ اگر سرگذشت ضحاک بن عبدالله مشرقى همدانى را خوانده با شنیده اند بر کم توفیقى و بى نصیبى و بد عاقبتى وى تاسف خورده اند و از اینکه این مرد امام خود را در میان دشمن گذاشت و اجازه مرخصى گرفت و رفت تعجب کرده اند، اما کمتر انصاف داده اند که همان مقدار توفیق و ثابت و پایدارى که او داشت معلوم نیست که خود اینان در چنان وضعى داشته باشند و باید بیشتر از ماندن و شرکت او در جنگ تعجب کرد نه از رفتن او در آخر کار.

 

تغییر اوضاع اجتماعى کوفه

کوفه چنان قیافه خطرناکى به خود گرفت که حتى نیکان و بزرگان شیعه از قبیل سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد پیدا نبودند و سردارى که دیروز فرمانرواى دوازده هزار نفر بود بعد از نماز مغرب در میان کوچه هاى کوفه سرگردان و حیران و نگران مى گشت و راه به جایى نمى برد، عبارت طبرى که شیخ مفید هم تقریبا آن را در ارشاد نقل مى کند این است : ثم خرج من الباب و اذا لیس معه انسان و التفت فاذا هو لا یحس احدا یدله على الطریق ، و لا یدله على منزل ، و لا یواسیه ، بنفسه ان عرض له عدو، فمضى على وجهه متلددا فى ازقه الکوفه لا یدرى این یذهب 
یعنى مسلم بن عقیل از در مسجد بیرون رفت و ناگاه خود را تنها دید و چون به اطراف خویش نگریست احدى را ندید که راه را به روى نشان دهد یا او را به منزلى هدایت کند یا اگر با دشمنى برخورد کرد از وى دفاع کند، پس ‍ ناچار بى آنکه بداند به کجا مى رود به راه افتاد و در کوچه هاى کوفه سرگردان مى گشت .
در اینجا نکته اى به نظر مى رسد که توجه به آن بى فایده نخواهد بود و قرن هاست که بسیارى از مردم اهل کوفه را براى این بى وفایى و پیمان شکنى ملامت کرده اند و چنانکه به اصحاب و یاران باوفاى امام علیه السلام درود و سلام فرستاده اند به اینان که روزى وعده نصرت دادند و پیمان فداکارى بستند و روزى هم بر روى امام شمشیر کشیدند و تا پاى کشتن وى ایستادگى کردند لعنت و نفرین کرده اند. اما انصاف این است که مردم کوفه کارى بر خلاف معمول و عملى که موجب حیرت باشد، انجام نداده اند و هر دو کارشان بر اساس قاعده بود، هم آن نامه ها که نوشتند و هم آن شمشیرها که بر روى امام علیه السلام کشیدند، روزى که وضع آرامى داشتند و شمشیرها در نیام بود و فرماندارى نرم و ملایم یعنى نعمان بن بشیر حکومت کوفه را به دست داشتند به وسیله همان نورى که خداى متعال در باطن انسان نهاده ، تا نیکى و بدى و خیر و شر و حق و باطل را از هم تمیز دهد، حق و باطل را از یکدیگر باز شناختند و آن کسى را که احدى از مسلمانان آن روز را با وى برابر ندانستند، و این تشخیص صحیح حق و باطل مطابق معمول و قاعده بود، چه هر کس تا به وسیله عوامل انحراف از مسیر فطرت و سلامت روح منحرف نگشته و تا بیم و امید و خوف و طمع و سود و زیان را او را گیج و گمراه نکرده است راه و بیراه را نیک مى شناسد، و در تشخیص این از آن اشتباه نمى کند الم نجعل له عینین ، و لسانا و شفتین و هدیناه التجدین.

فرار عبیدالله بن زیاد

عبیدالله با شتاب وارد قصر شد و درها را بست . عجب است که دوازده یا هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کرده بودند، اما هنگامى که مسلم از جریان کار هانى خبر یافت و اصحاب خود را فراخواند و خروج کرد بیش از چهار هزار نفر فراهم نگشتند و عجیب تر آنکه در این موقع که مسلم با چهار هزار نفر مسلح بیرون آمد، ابن زیاد درهاى قصر را بسته بود و بیش از پنجاه نفر همراه نبودند، سى نفر پاسبان و بیست نفر از اشراف مردم و خانواده خودش و مردم پیرامون قصر را گرفته بودند و به ابن زیاد و پدرش بد مى گفتند.
اما این وضع در ظاهر مساعد تا اول شب چنان نامساعد گشت که مسلم بن عقیل نماز مغرب را در شب نهم ذى حجه در مسجد کوفه با سى نفر خواند و چون از مسجد بیرون رفت جز ده نفر همراه وى نمانده بود، و هنگامى که به خارج مسجد رسید یک نفر هم همراه وى نبود که او را راهنمایى کند فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین  و دلیل دروغ بودن آن همه دعاوى و نامه نگارى و جان نثارى همین بس که چهار هزار نفر مسلح نتوانستند ابن زیاد را که بیش از پنجاه نفر همراه نداشت از میان برندارند و بر اوضاع شهر مسلط شوند و یک دروغ که به وسیله طرفداران ابن زیاد انتشار یافت که لشکرهاى شام مى رسند همه را متفرق ساخت .

ابن زیاد در خانه هانى

آمدن معقل به مجلس پرده را از روى کار برداشت و هانى ناچار واقع را به ابن زیاد گرازش داد و گفت : من مسلم را به خانه خویش نیاورده ام او خود آمد، و از من خواست که او را پذیرایى کنم پس حیا کردم که او را رد کنم و او را در خانه خویش پذیرفتم و پذیرایى کردم و آنچه از جریان کار وى گزارش ‍ داده اند همه راست است ، اکنون مى توانم با تو عهد و پیمان بندم که از ناحیه من بدى به تو نخواهد رسید و کار به کار او نخواهم داشت ، و یا آنکه بروم و عذر او را بخواهم تا از خانه من بهر جا که مى خواهد برود، ابن زیاد هیچ یک از این دو پیشنهاد را نپذیرفت و گفت به خدا قسم که باید او را تحویل دهى ، هانى گفت به خدا قسم که او را تسلیم نمى کنم ، هانى تن نداد که مهمان خود را تسلیم کند و ابن زیاد با چوبى که به دست داشت سر و روى و بینى او را درهم شکست و او را توقیف کرد، و آنگاه به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و ضمن سخنرانى کوتاهى مردم را بیش از پیش تهدید کرد، اما هنوز از منبر فرود نیامده بود که تماشاگران به مسجد ریختند و گفتند مسلم بن عقیل آمد.