کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

خصلت های جعفر طیار

خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى کنم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم .
یا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشیدم ، زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است .
و هرگز زنا نکرده ام ، زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستیدم ، زیرا مى دانستم که بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنى .
جعفر بن ابى طالب برادر على علیه السلام در جنگ موته دستهایش قلم شد و به شهادت رسید و خداوند در 
عوض دستها دو بال به او مرحمت کرد تا رد بهشت پرواز کند.

معجزه حضرت عیسی(ع) برای دنیا دوست

شخصى با حضرت عیسى (علیه السلام) همسفر شد تا به کنار آبى رسیدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و یکى دیگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهویى با دو بچه آهو به نظر حضرت عیسى (علیه السلام) در آمدند آن حضرت یکى از آن دو آهوى بچه را طلبید به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت کرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و کباب و بریان کردند به اتفاق رفیق میل کردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره کشته شده کردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفیق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدایى که این آیه بزرگ را به تو نشان داد بگو که آن قرص نان را که برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان گرفتار دنیا است و مال دنیا، ببینید این شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگوید شاید به دنیا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسیدند به روى آب روان و یا رودخانه حضرت عیسى (علیه السلام) دست آن رفیق را گرفت به روى آب روان گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏کنم بحق آن خدایى که این معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را که برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و خبر ندارم، از آنجا نیز عبور کردند در بیابان نشستند حضرت عیسى پاره خاک فراهم فرمود و امر کرد: کن ذهبا باذن الله یعنى: طلا بشوید به اذن خداوند تعالى، آن خاک و ریگ به فرمان الهى طلا گردید، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، یک قسمت را خودش برداشت، قسمت دیگر را به رفیق داد، قسمت سوم را فرمود براى کسى گذاشتم که آن گرده نان را برداشته باشد.

مریض حریص گفت: من برداشتم، حضرت عیسى وقتى این جریان را دیدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بیابان ماند که دو نفر دیگر به او رسیدند و به طمع آن مال خطیر به دنبال او افتادند و قصد کشتن او را نمودند ناچار زبان ملایمت گشودند و گفتند: این سه قطعه طلا را تقسیم مى‏کنیم هر کدام یک قطعه برداشتند.

چون به منزل رسیدند، یکى از رفقا را براى خرید نان به قریه نزدیک فرستادند رفیقى که براى تهیه نان رفته بود با خود فکر کرد که طعام را با زهر مسموم کند و به خورد دو رفیق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نماید و همین عمل را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفیق هم در بیابان نقشه قتل او را طرح کردند که وقتى آمد او را بکشند و تمام طلاها را تصرف کنند، چون آن رفیق، آن دو نفر آمد او را کشتند سپس بدون اطلاع از جریان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه کشته شده در بیابان افتاده بود.

بار دیگر حضرت عیسى (علیه السلام) با حواریین از آن طرف عبورشانافتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه کردند حضرت عیسى صورت بطرف اصحاب خود کرد و حکایت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنیا فاحذروها، یعنى این است دنیا پس دورى کنید از آن دنیا و دل به آن نبندید که نتیجه بعدى گرفتارى است که ملاحظه فرمودید، که دل بستن به دنیا چه عاقبت بدى بوجود آورد .

چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند.
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی.
فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید.
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد.
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج  کشاورز رسیدند. و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند.
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه می باشند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده.
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد. تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه من نمی فهمم.
فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت  داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند.
دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم.
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند.

اخلاق نیک پیامبر(ص)

شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.
پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .
مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید آنقدر نرمش نشان دادند که مرد یهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتین را به زبان جارى کرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید. و این تحمل یک انسان عادى نیست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید.