کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

کتاب چهره ها

مطالب تاریخی ، مذهبی ، اجتماعی

پیامبر مهر و رحمت

یکى از مسلمانان در بستر بیمارى افتاده بود. پیغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالین او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.
رسول خدا فرمود:
اى فرشته مرگ این شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال کنم .
ناگاه مرد به هوش آمد .
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد گفت :
سفیدى بسیار و سیاهى بسیار مى بینم .
- کدام یک از آن دو، به تو نزدیکتر هستند؟
- سیاه به من نزدیکتر است .
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لى الکثیر من معاصیک و اقبل منى الیسیر من طاعتک
خدایا گناهان بسیارم را ببخش و طاعت اندکم را بپذیر!
مرد این دعا را خواند و بى هوش شد.
پیغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتى بر او آسان بگیر! تا از او پرسش کنم .
در این وقت مرد به هوش آمد.
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد: سیاه بسیار و سفید بسیار مى بینم .
- کدام یک از آنها به تو نزدیکتر است ؟
- سفید نزدیکتر است .
پیامبر صلى الله علیه و آله به حاضران فرمود:
خداوند این رفیق شما را بخشید.
امام صادق علیه السلام پس از نقل این داستان مى فرماید:
وقتى به بالین فردى که در حال جان دادن است رفتید، این دعا (دعاى ذکر شده ) را به او بگویید و تلقین کنید.

برای اینکه خیر و نیکی از میان مردم نرود

    سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟  آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم.

    یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،   پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،

    و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.  پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته

    پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

    مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین

    فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم ...

    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...

    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

     و در حالیکه خیلی خسته بود،

     مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:

     گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم

    تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

    امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

     امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

    و اما من این پیام را برای شما در اینجا آوردم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

خصلت های جعفر طیار

خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى کنم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم .
یا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشیدم ، زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است .
و هرگز زنا نکرده ام ، زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستیدم ، زیرا مى دانستم که بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنى .
جعفر بن ابى طالب برادر على علیه السلام در جنگ موته دستهایش قلم شد و به شهادت رسید و خداوند در 
عوض دستها دو بال به او مرحمت کرد تا رد بهشت پرواز کند.

معجزه حضرت عیسی(ع) برای دنیا دوست

شخصى با حضرت عیسى (علیه السلام) همسفر شد تا به کنار آبى رسیدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و یکى دیگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهویى با دو بچه آهو به نظر حضرت عیسى (علیه السلام) در آمدند آن حضرت یکى از آن دو آهوى بچه را طلبید به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت کرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و کباب و بریان کردند به اتفاق رفیق میل کردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره کشته شده کردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفیق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدایى که این آیه بزرگ را به تو نشان داد بگو که آن قرص نان را که برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان گرفتار دنیا است و مال دنیا، ببینید این شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگوید شاید به دنیا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسیدند به روى آب روان و یا رودخانه حضرت عیسى (علیه السلام) دست آن رفیق را گرفت به روى آب روان گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏کنم بحق آن خدایى که این معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را که برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و خبر ندارم، از آنجا نیز عبور کردند در بیابان نشستند حضرت عیسى پاره خاک فراهم فرمود و امر کرد: کن ذهبا باذن الله یعنى: طلا بشوید به اذن خداوند تعالى، آن خاک و ریگ به فرمان الهى طلا گردید، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، یک قسمت را خودش برداشت، قسمت دیگر را به رفیق داد، قسمت سوم را فرمود براى کسى گذاشتم که آن گرده نان را برداشته باشد.

مریض حریص گفت: من برداشتم، حضرت عیسى وقتى این جریان را دیدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بیابان ماند که دو نفر دیگر به او رسیدند و به طمع آن مال خطیر به دنبال او افتادند و قصد کشتن او را نمودند ناچار زبان ملایمت گشودند و گفتند: این سه قطعه طلا را تقسیم مى‏کنیم هر کدام یک قطعه برداشتند.

چون به منزل رسیدند، یکى از رفقا را براى خرید نان به قریه نزدیک فرستادند رفیقى که براى تهیه نان رفته بود با خود فکر کرد که طعام را با زهر مسموم کند و به خورد دو رفیق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نماید و همین عمل را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفیق هم در بیابان نقشه قتل او را طرح کردند که وقتى آمد او را بکشند و تمام طلاها را تصرف کنند، چون آن رفیق، آن دو نفر آمد او را کشتند سپس بدون اطلاع از جریان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه کشته شده در بیابان افتاده بود.

بار دیگر حضرت عیسى (علیه السلام) با حواریین از آن طرف عبورشانافتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه کردند حضرت عیسى صورت بطرف اصحاب خود کرد و حکایت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنیا فاحذروها، یعنى این است دنیا پس دورى کنید از آن دنیا و دل به آن نبندید که نتیجه بعدى گرفتارى است که ملاحظه فرمودید، که دل بستن به دنیا چه عاقبت بدى بوجود آورد .